عکس ژله تنگ ماهی
فاطمه
۲۰۶
۸۵۸

ژله تنگ ماهی

۲۰ خرداد ۹۹
هرچقدر تلاش میکرد از دستم رها بشه نمیتونست.تلاش کردن اون فایده ای نداشت من عقلم رو از دست داده بودم و میخواستم کارم رو انجام بدم .اشکاش که از چشماش سرازیر بود دستام رو خیس کرد اما من اصلا نمیفهمیدم ،نمیفهمیدم کی اینقدر حیوون و پست شدم؟؟کی انقدر بد شدم؟؟
اون روز من حسن رو اذیت کردم و لذت بردم بابت اتفاقی که اون رو آزار میداد من لذت بردم..کارم که تموم شد وحشت کردم.دستم رو از جلوی دهنش برداشتم و دویدم از دسشویی بیرون.زنگ مدرسه به صدا در اومده بود و حیاط پر بود از بچه ها.میترسیدم خیلی میترسیدم وحشت داشتم دویدم سمت کلاس و به چندتا از بچه ها برخورد کردم و کیفم رو برداشتم و از مدرسه اومدم بیرون.هر کس صدام میکرد سرعتم رو بیشتر میکردم...فقط میدویدم فرار میکردم از خودم...از کاری که با حسن کرده بودم.از اون اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود!!میدویدم
یکی از بچه ها صدام کرد محلش نگذاشتم و فرار کردم...خدایا کمکم کن چه غلطی کردم. خدایا!!
انقدر دویدم تا رسیدم به یک کوچه خلوت و یک گوشه نشستم و زدم زیر گریه.چیکار کردی رامین؟؟؟با دوستت چیکار کردی؟ تو همون کار رو کردی که اونا با تو کردند...توام اذیتش کردی...چرا اینطوری کردی...خوب کاری کردم...اون منو اذیت کرده بود...اینطوری؟؟؟ فقط قرار بود بری بزنیش!!! قرار بود بترسونیش!! تو چه غلطی کردی؟؟؟
چیکار کردی رامین!! مهدی هم با من اینکار رو کرد...خوب کردم منم...بلند شدم‌.حالم بد بود.گریه میکردم .آروم میشدم.خدایا چیکار کنم.اگه بره به مامانش بگه.نمیگه!!!تازه بره چی بگه تو فقط بهش دست گذاشتی و بدنش رو لمس کردی که چی!!!اذیتش کردم آخه!!تو مگه به مامانت گفتی؟؟نه نگفتی اونم نمیگه!!رسیدم جلوی در خونه .حالم بد بود.زنگ زدم و رفتم تو‌.مامان گفت: سلام پسرم خسته نباشی.
بیا ناهار.
گفتم: نمیخوام، خستم میرم بخوابم.
مهلقا گفت: باز یه گندی زده تو مدرسه دعواش کردند،قهر کرده
برگشتم سمتش و گفتم:به توچه !! میام حال تو رو هم میگیرم .ساکت شو.این رو گفتم و رفتم تو اتاقم و با همون لباسم زیر پتو خودم رو پنهان کردم .
دروع چرا تموم بدنم میلرزید از اینکه هر لحظه زنگ در خونه بخوره و بیان منو ببرند...به بابا بگند...هر لحظه منتطر بودم بابا با کمربندش بالای سرم ظاهر بشه.تا بعدازظهر از اتاق بیرون نیومدم .مامان دو،سه باری اومد بالای سرم و برگشت و من سعی کردم وانمود کنم که خوابم. مامان هم بی خیال میشد و میرفت.همه وجودم از شدت استرس درد میکرد.چهره حسن یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفت باورم نمی شد این کار رو کرده باشم .هرچی چشمام رو میبستم تصویر حسن جلوی چشمم میومد و گریه هاش و اشکاش که بی وقفه سرازیر بود و تلاشش برای اینکه از دست من فرار کنه اما نمیتونست.سرم درد میکرد به عمرم همچین سردردی رو تجربه نکرده بودم انگار هر ثانیه سرم میخواست منفجر بشه ،به حسن فکر میکردم به اینکه اون الان چه حالی داره!!! الان چیکار میکنه و کجاست؟!!! کاش به کسی نگفته باشه،کاش بتونم فردا تو مدرسه ازش معذرت خواهی کنم ...کاش هیچ وقت اون کار رو نمیکردم...
اخر شب گرسنم شد و پاورچین پاورچین اومدم و از تو یخچال ته مونده غذا رو برداشتم و مشغول خوردن شدم که یکدفعه چراغ آشپزخونه روشن شد.از ترس غذا پرید تو گلوم.نگاه کردم مامان بود.بهم گفت: تو امروز چته رامین؟؟؟ گفتم: هیچی بخدا!!! گفت: غذای مورد علاقت رو پختم نیومدی بیرون که بخوری.
هنوز لباسای مدرست رو از تنت در نیاوردی رفتی و زیر پتو قایم شدی.همش همینطوری وقتی کاری میکنی یک گوشه قایم میشی.
چشمام ناخودآگاه پر از اشک شد اما خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: نه چیزیم نیست،خوب خوبم.
مامان اومد جلو و گفت : پای چشمت جای زخمه .با دستش چونم رو گرفت و صورتم رو آورد بالا و نگام کرد .
گفت: دعوا کردی؟؟ روی صورتت جای زخم و ناخن یک نفره!!
گفتم: نه بخدا...به جون مامان دعوا نکردم.
مامان گفت: پس چی؟؟
گفتم: هیچی من میرم بخوابم.
غذارو گذاشتم و بلند شدم.مامان گفت: با این لباساتنرو تو رختخواب دوباره عوضشون کن .لباسام رو عوض کردم و همه رو انداختم تو حموم.تو آینه نگاه کردم تازه صورتم رو دیدم.جای ناخنای حسن روی صورتم بود .اگر حسن هم حرفی نمیزد اون فرار کردنم و این زخمای صورتم فردا همه چیز رو لو میداد.
رفتم تو رختخواب و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره خوابم برد.فردا صبح خیلی زودتر از همیشه بیدار شدم و خودم رو رسوندم مدرسه.نزدیکای مدرسه همون مسیری که حسن رو دیده بودم چند باری میاد ایستادم تا قبل از رفتن به مدرسه باهاش حرف بزنم و هر کاری که لازم بود دهنش رو ببنده انجام بدم اما خبری ازش نشد.هر چی ایستادم نیومد .سابقه نداشت دیر برسه به مدرسه.بی خیال رفتم تو مدرسه و پیش بچه ها.یکی از بچه ها اومد وگفت: دیروز کجا فرار کردی؟؟ گفتم: فرار نمیکردم...
گفت: من و یکی دیگه از بچه ها هرچقدر صدات کردیم جواب ندادی و مثل جن زده ها فقط میدویدی...
...